{خاطرات خیانتکار }
پارت ²⁵
واقعاا برگشتم ..چه خبر خانم لی خوبید ؟
خانم لی : خوبم عزیز دلم . چیکارا میکنی ؟
هیچی صبح ها تو آلمان یونمی رو میزاشتم مدرسه بعدش میرفتم هنرستان . شما چی؟
خانم لی : لینو حالش خوب نیست هرروز بهش سر میزنم ، براش غذا میارم و کارهای خونه رو انجام میدم.
خدمتکار نداره ؟
خانم لی : نه ، میگفت دلش میخواد تنها باشه اما من و جیسونگ و شینا تنهاش نمیزاشتیم . الان هم قرص خواب آور خورد به زور خوابید
میتونم برم تو؟!
خانم لی : آره عزیزم برو
بعد از خداحافظی با خانم لی وارد خونه شدم .
باغچه قشنگی داشت .. و همینطور .. استخری که هیچ آبی توش نبود اما اگر پر میشد قشنگ بود .
در ویلا باز بود . وارد خونه شدم ..
خونه کاملا تم مشکی طلایی داشت و خیلی کلاسیک بود .
حدود سه تا اتاق داشت . دونه دونه اتاق هارو باز کردم و بالاخره توی آخرین اتاق.. چهره ی غرق در خوابش رو دیدم .
آروم به سمتش رفتم . دست و پاهام میلرزید و حسی که الان داشتم رو هیچوقت تجربه نکرده بودم . ترکیب حس ترس ، دلتنگی ، شادی ، غم ..
میترسیدم از اینکه بیدار شه و ری اکشن خوبی نشون نده ، خوشحال بودم از اینکه میدیدمش ، دلم براش تنگ شده بود و ناراحت بودم از اینکه این همه سال خودم رو ازش محروم کردم .
به زور دستهای سردم رو به صورتش رسوندم و به آرومی روی پوست صورتش کشیدم .
انگشتم رو روی لبهاش کشیدم . چه طور باید خودم رو در مقابل این مرد کنترل کنم؟!
خم شدم و بوسه ای روی لبهاش گذاشتم . خیلی آروم و طوری که بیدار نشه . هرچند میدونستم هرکار کنم بیدار نمیشه .
واقعاا برگشتم ..چه خبر خانم لی خوبید ؟
خانم لی : خوبم عزیز دلم . چیکارا میکنی ؟
هیچی صبح ها تو آلمان یونمی رو میزاشتم مدرسه بعدش میرفتم هنرستان . شما چی؟
خانم لی : لینو حالش خوب نیست هرروز بهش سر میزنم ، براش غذا میارم و کارهای خونه رو انجام میدم.
خدمتکار نداره ؟
خانم لی : نه ، میگفت دلش میخواد تنها باشه اما من و جیسونگ و شینا تنهاش نمیزاشتیم . الان هم قرص خواب آور خورد به زور خوابید
میتونم برم تو؟!
خانم لی : آره عزیزم برو
بعد از خداحافظی با خانم لی وارد خونه شدم .
باغچه قشنگی داشت .. و همینطور .. استخری که هیچ آبی توش نبود اما اگر پر میشد قشنگ بود .
در ویلا باز بود . وارد خونه شدم ..
خونه کاملا تم مشکی طلایی داشت و خیلی کلاسیک بود .
حدود سه تا اتاق داشت . دونه دونه اتاق هارو باز کردم و بالاخره توی آخرین اتاق.. چهره ی غرق در خوابش رو دیدم .
آروم به سمتش رفتم . دست و پاهام میلرزید و حسی که الان داشتم رو هیچوقت تجربه نکرده بودم . ترکیب حس ترس ، دلتنگی ، شادی ، غم ..
میترسیدم از اینکه بیدار شه و ری اکشن خوبی نشون نده ، خوشحال بودم از اینکه میدیدمش ، دلم براش تنگ شده بود و ناراحت بودم از اینکه این همه سال خودم رو ازش محروم کردم .
به زور دستهای سردم رو به صورتش رسوندم و به آرومی روی پوست صورتش کشیدم .
انگشتم رو روی لبهاش کشیدم . چه طور باید خودم رو در مقابل این مرد کنترل کنم؟!
خم شدم و بوسه ای روی لبهاش گذاشتم . خیلی آروم و طوری که بیدار نشه . هرچند میدونستم هرکار کنم بیدار نمیشه .
۲.۶k
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.